«دنیا زشتی کم ندارد، زشتی‌های دنیا بیش‌تر بود، اگر آدمی بر آن‌ها دیده بسته بود. امّا آدمی چاره‌ساز است.»[گفتاری از ابراهیم‌ گلستان در فیلم خانه سیاه است]
تردیدی در حجم زشتی‌ها و بدی‌هایی که جهان را آکنده‌اند وجود ندارد، اما تنها زمانی می‌توان از انبوهه‌ی زشتی و تاریکی کاست که به چشمی زیبابین آراسته بود. به بیان دیگر، نشخوار مکرر و مستمر زشتی‌ها و بازگویی‌ و هوار کردن مداوم آنها نه تنها چیزی از حجم آن نمی‌کاهد که چهره‌ی هستی را عبوس‌تر هم می‌کند.
سهراب سپهری در این زمینه شاعری مثال زدنی است. او هرگز بر مصائب و تباهی‌های جاری در جهان چشم نبسته بود، اما نیک می‌دانست که چاره‌ی کار نه تمرکز و چشم‌دوختن بر آنها، که تلاش برای دستیابی به نگاهی مرطوب از حادثه‌ی عشق و چشمی شسته و زیبابین است که دریابد گل شبدر هیچ کم از لاله‌ی قرمز ندارد و کرکس کمتر از قُمری، دلفریب نیست. سهراب، خوش‌باور یا ساده‌نگر نبود و چنین نبود که از سرِ سیری و آرزواندیشی، به ژرفنای زیبایی‌های جهان توجه کرده باشد. در نامه‌ها و یادداشت‌های منتشرشده‌ی او، تعابیر فوق‌العاده عمیقی آمده است:
«دنیا پر از بدی است. و من شقایق تماشا می‌کنم. روی زمین، میلیون‌ها گرسنه است. کاش نبود. ولی وجود گرسنگی، شقایق را شدیدتر می‌کند. و تماشای من، ابعاد تازه‌ای به خود می‌گیرد... وقتی پدرم مرد، نوشتم: "پاسبان‌ها همه شاعر بودند". حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه، آن طرف سکه بود. وگرنه من می‌دانستم و می‌دانم که پاسبان‌ها، شاعر نیستند. در تاریکی، آن قدر مانده‌ام که از روشنی حرف بزنم.»[هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری]
سهراب در این اشارات مختصر، ابعاد بسیار مهمی را وا می‌کاود. اینکه وجود گرسنگی در دنیا، شقایق را شدیدتر می‌کند، بسیار نکته‌ی مهمی است. فجایع و مصائبی که آدمی می‌‌بیند و از آن آگاه می‌شود، نیاز مبرم او را برای توجه سرشارتر به ابعاد زیبای جهان، بیشتر می‌کند و بر ضرورت توجه به سمت‌وسوهای زیبای جهان می‌افزاید. از جهتی برای کسی که در انتهای تاریکی و سردی واقع شده است، وجود خُردک شعله‌ای، بسیار عزیزتر و گرامی‌تر است تا کسی که در چنان مقامی نیست. از این‌رو، ابعاد سوگناک زندگی، قاعدتاً باید حضور زیبایی‌های گرمابخش را در دیدگان ما برجسته‌تر و خواستنی‌تر کند. سهراب می‌گوید اتفاقاً آنکه بیشتر در تاریکی مانده است، بهتر و عمیق‌تر می‌تواند از زیبایی سخن بگوید، چرا که ضرورت وجودش را برای تداوم زیستن، بیشتر درک کرده است. هر چه مصیبت و فاجعه در جهان بیشتر باشد، زیبایی‌های دلاویز زندگی، بیشتر ضرورت می‌یابند، بیشتر خواستنی می‌شوند و بیشتر باید دیده شوند. به تعبیر کریستین بوبن:
«هر قدر دنیا سیاه‌تر باشد، نیاز افزون‌تری به روشن شدن دارد.»[نور جهان، کریستین بوبن]
سهراب سپهری، در شعر بلند «صدای پای آب» وقتی از مرگ پدرش حرف می‌زند می‌گوید:
«پدرم وقتی مرد، آسمان آبی بود،
مادرم بی‌خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد، پاسبان ها همه شاعر بودند.»
گویا اتفاقی چنین غم‌ناک و درگیرکننده، چشم او را برای توجه به ابعاد زیبای جهان حساس‌تر و مستعدتر کرده است و آگاهی بیشتر به میرایی و زوال‌پذیری سبب شده لطافت روح او دوچندان شود. ناگهان ابعاد شاعرانه‌ی پاسبان‌ها را درک می‌کند، آبیِ آسمان برای او جلوه‌ای ویژه می‌یابد و خواهرش زیباتر به چشم می‌آید.
هر چه امری رونده‌تر، ‌حضورش خواستنی‌تر. اینکه همه چیز و همه کس به تعبیر حافظ «بر لبِ بحر فنا» منتظرند، نه تنها از جاذبه و زیبایی این میرندگان و فناپذیران نمی‌کاهد، که تفطن به فرصت کوتاه و مجال اندک، چشم‌ را بر شناوری هرچه بیشتر در ابعاد زیبا و سمت‌وسوهای تکرارناپذیر آنها حریص‌تر و شائق‌تر می‌کند. آندره ژید در همین خصوص گفته است:
«آیا سرزمین زیبایی را که از آن می‌گذری خوار می‌شماری و ناز و نوازش‌های فریبنده‌اش را از خود دریغ می‌داری؟ چون می‌دانی که به زودی اینها را از تو خواهند گرفت؟ هر چه عبور سریع‌تر باشد، نگاهت باید آزمندتر باشد؛ و هر چه گریزت شتابزده‌تر، فشار آغوشت ناگهانی‌تر! چرا من که عاشق این لحظه‌ام، آنچه را می دانم که نخواهم توانست نگاه دارم، با عشق کمتری در آغوش بگیرم؟ ای جان ناپایدار، شتاب کن! بدان که زیباترین گل زودتر از همه پژمرده خواهد شد. زود خم شو و عطرش را ببوی. گل جاودانه عطری ندارد.»[مائده‌های زمینی، ترجمه مهستی بحرینی]
گفتگو ندارد که جهان هم ابعاد تیره و سوگناک و زشت دارد و هم جلوه‌های زیبا و دلفریب و جذاب. اما کارویژه و رسالت آدمی در این میانه کدام است؟ بازنُمایی نومیدکننده و بی‌حاصل تیرگی‌ها و بدی‌ها یا افروختن چراغی خُرد بدان امید که بر زیبایی و نیکی جهان افزوده شود. به نظر نمی‌رسد آدم‌هایی که در برابر زیبایی‌های کوچک و خُرد مجذوب نمی‌شوند، بتوانند بر زیبایی جهان بیفزایند. شاملو گفته است:
«نه عادلانه نه زیبا بود
 جهان
پیش از آن که ما به صحنه برآییم.
 به عدلِ دست‌نایافته اندیشیدیم
 و زیبایی
 در وجود آمد.»
چشم بر زشتی‌ها هم نباید بست. آنها هم بخشی- گیرم بزرگ و چشمگیر- از واقعیت جهان‌اند. اما همچنان که انکار زشتی‌های جهان، واقعیت‌گریزی است، چشم بر زیبایی‌ها بستن هم، واقع‌نگری نیست.
«چرا ننویسم زیباست زندگی
وقتی دو کرکس را در عشق‌بازی‌شان دیده‌ام.
چرا ننویسم زیبا نیست زندگی
وقتی تفنگ شکارچی به صورت‌شان خیره بود.»[شمس لنگرودی]
 اما زشتی‌زدایی و زیبایی‌آفرینی تنها از عهده‌ی کسانی بر می‌آید که قدردان همان زیبایی‌های موجود در جهان باشند. کسانی که این قابلیت و ظرفیت را دارند که در بحبوحه‌ و اجتماع زشتی‌ها، حضور زیبایی را نادیده نگیرند. کسانی که در تورم تیرگی و زشتی هم، خُردک شراره‌ها و جلوه‌های زیبایی و نیکی را در می‌یابند و می‌ستایند و با دیگران تقسیم می‌کنند.
کسانی که تماشای غنچه‌ای کوچک در انتهای خارهای یک کاکتوس، ماه بر لبان‌شان می‌نشاند و نظاره‌ی زنبوری که در میانه‌ی میدان مین، در جستجوی شاخه گلی است، سرمست‌شان می‌کند. کسانی که وجود «پاهای ظریف گنجشک» در جهان پرآشوب اطراف را سعادتی می‌شمرند و تصور گرمای تن پرندگان در زمستان یخ‌زده و پر برف، درون‌شان را از گرما می‌آکَند. چشمی که رستگاری را لای گل‌های حیاط می‌بیند و تبار خونی و سرخ‌فام گل‌ها، زندگی را برای او خواستنی می‌کند. دلی که وجودِ سیب، وجود مهربانی، وجود شقایق، سبب شود جهان را خالی نبیند و گرمای زیستن پیدا کند. وجودی که حضور خورشید، لبخند کودکان، کبوتران خوش‌خرام، آبی که فرو می‌ریزد و اسب‌ها می‌نوشند و قطره‌هایی که فرو می‌چکند و برفی که بر دوش سکوت، خانه کرده و زمانی که بر ستونِ فقراتِ گلِ یاس، تکیه زده، دل‌خوش‌ش می‌دارد. کسی که می‌تواند کودکانه ماه را ببوید و زندگی را مانند سیبی بداند که گاز باید زد با پوست. وجودِ یک برگ، شورش را می‌شکفد و بوییدن گل بابونه و حضور یک سیب، خشنودش می‌کند. کسی که در سرمای بی‌‌امان، بتواند در پشت یک سنگ از اجاق یک شقایق، گرما بگیرد. وجود زیبااندیش و زندگی‌سازی که هر صبح، تماشای سپیده‌دمان در آن بلندِ دور، برای او کهربا و رویش‌گاه آرزو باشد و غبار هزار افت و خیز زندگی را از خاطرش بتکاند. کسی که می‌تواند «روی تخته‌سیاه جهان، با گچ نور» بنویسد.
زیبابینان می‌توانند زیبایی بیافریند و از حجم زشتی جهان بکاهند. کسانی که می‌توانند اینگونه ببینید و بگویند:
«آنک، بنگرید! آنجا ایستاده است، رنگ باخته و غافل‌گیر- در برابر سپیده دم!
زیرا هم اکنون آن فروزان فرا می‌رسد؛ با عشق‌اش به زمین فرا می‌رسد! عشق خورشید همه پاکی است و اشتیاق آفریننده!
آنک، بنگرید، چه ناشکیبا بر فراز دریا می‌آید! تشنگی و دم آتشین عشق‌اش را حس نمی‌کنید؟
می‌خواهد دریا را بمکد و ژرفنای آن را به خود بر کشد و در بلندا بنوشد: آنک، اشتیاق دریا که با هزار پستان خود را بر می‌کشد!
او می‌خواهد تشنگی خورشید او را ببوسد و بمکد. او می‌خواهد هوا شود و بلندی و گذرگاه نور و خود همه نور!
به راستی، من چون خورشید عاشق زندگی‌ام و دریاهای ژرف.»
[چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری]
-
«نه
همیشه برای عاشق شدن
به‌دنبال باران و بهار و بابونه نباش
گاهی
در انتهای خارهای یک کاکتوس
به غنچه‌ای می‌رسی
که ماه را بر لبانت می‌نشاند.»
[گروس عبدالملکیان]
-
«فراموش کن
مسلسل را
مرگ را
و به ماجرای زنبوری بیندیش
که در میانه‌ی میدان مین
به جستجوی شاخه گلی است.»
[گروس عبدالملکیان]
-
«در جهانی
چنین پرآشوب
پاهای ظریف گنجشک»
[جان مک دونالد، ترجمه معصومه فخرایی]
-
«چه سعادتی است
وقتی که برف می‌بارد
دانستن اینکه
تن پرنده‌ها گرم است.»
[بیژن جلالی]
-
«نگاه کن!
هنوز آن بلندِ‌ دور
آن سپیده آن شکوفه‌زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده‌ای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی یک نَفَس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز.»
[هوشنگ ابتهاج]
-
«از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی‌ها کم نیست: مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته
یک نفر دیشب مرد.
و هنوز، نان گندم خوب است.
 هنوز، آب می‌ریزد پایین، اسب‌ها می‌نوشند
قطره‌ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.»
[سهراب سپهری]
-
«مادرم ریحان می‌چیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی‌ابر، اطلسی‌هایی تر.
رستگاری نزدیک: لای گل‌های حیاط.»
[سهراب سپهری]
-
 «مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است
 من به او گفتم:
زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.»
[سهراب سپهری]
-
«روح من در جهت تازه‌ی اشیا جاری است
هر کجا برگی هست شور من می‌شکفد
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته‌ی بابونه.»
[سهراب سپهری]
-
«زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست زندگی باید کرد.»
[سهراب سپهری]
-
«و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد.»
[سهراب سپهری]
-
«مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل‌ها میدانید؟»
[فروغ فرخزاد]
-
«رنج هست، مرگ هست، اندوه جدایی هست،
اما آرامش نیز هست، شادی هست، رقص هست،
خدا هست.
زندگی، همچون رودی بزرگ، جاودانه روان است.
زندگی همچون رودی بزرگ که به دریا می‌رود،
دامان خدا را می‌جوید.
خورشید هنوز طلوع می‌کند
فانوس ستارگان هنوز از سقف شب آویخته است،
بهار مدام می‌خرامد و دامن سبزش را بر زمین می‌کشد،
امواج دریا، آواز می‌خوانند،
بر میخیزند و خود را در آغوش ساحل گم میکنند.
گل‌ها باز می‌شوند و جلوه می‌کنند و می‌روند.
نیستی نیست.
هستی هست.
پایان نیست.
راه هست.
تولد هر کودک نشان از آن است که:
خدا هنوز از انسان ناامید نشده است.»
[رابیندرانات تاگور]